توی خاک قصه ما
یه درخت بود تک و تنها
یه درخت سبز و روشن
توی سرزمین رؤیا
یه درخت سخت و ساده
که پناه خیلییا بود
وقتی غصه حمله میکرد
تکیهگاه خیلییا بود
انگاری هیشکی یادش نیست
که چی شد یههو چیا شد
فتنه اومد؟ آفت افتاد؟
چه جوری خورشید سیا شد؟
اون درخت سبز و روشن
یه دفعه باروبرش ریخت
سایهش از روسر ما رفت
شاخههاش خشک و ترش ریخت
پای اون درخت کهنه
توی اون باغ اقاقی
یه طرف افتاده مطرب
یه طرف افتاده ساقی
دیگه تو بساط اونها
غیر غم چیزی نمونده
توی اوج بیکسیشون
یه پرنده هم نخونده
حالا دیگه نه بهاری
نه پرندهای نه رودی
نه نشاط سبزهزاری
نه ترنمی، سرودی
***
چشمهها جاری زهرن
سبزهها قفل طلسمن
آدما فقط یه خطن
آدما فقط یه اسمن
0 دیدگاه ::
ارسال یک نظر