به عشق مام میهن، شعر خواندم
سخن از پاكی این عشق راندم
صدای كف زدنها را شنیدم
حضور عشق را هر لحظه، دیدم
گلوی پاكجانان، آفرین گفت
به تشویقم سرودی دلنشین گفت
بسی یاران كه دستم را فشردند
مرا تا ماورای عرش بردند:
من از شادی یاران شاد و سرمست
به سینه برنهادم با ادب دست
به زیر بار این شادی شكستم
و در كنج دل یاران نشستم
كه ناگه از میان جمع یاران
جوانی خسته دل اما سخندان
به لبهایش گل لبخند پیدا
به چشمانش هوای پندپیدا
به گوشم سر نهاد و گفت: ای دوست
اگرچه شعر تو شاد است و نیكوست
ولی من را وطن غیر از قفس نیست
كسی بر درد من فریادرس نیست
كجا صیدی قفس را دوست دارد؟
كجا مستی عسس را دوست دارد؟
من از این خانهی غم میگریزم
من از این شهر ماتم میگریزم
در این ویرانه دیگر جای من نیست
وطن از بهر من دیگر وطن نیست
«وطن آنجاست كازاری نباشد
كسی را با كسی كاری نباشد»
دل دریایام در سینه لرزید
لبم اما، به روی دوست خندید
به دو گفتم كهای فرزانه فرزند
تو داری با وطن صدگونه پیوند
وطن آنجاست كزاو نام داری
وجودت را زبودش وام داری
صفای كیش و آیین تو از اوست
زبان پاك و شیرین تو از اوست
اگر بیمار شد بیچاره مادر
زار و زار شد، بیچاره مادر
اگر آن قامت رعنا كمان شد
بهار و چهره مادر خزان شد
دگر او را نمیخوانی تو مادر؟
شود بیگانه با مادر برابر؟
درود ما بدان فرزانه فرزند
كه با آرامش و ایمان و لبخند
به پاس مهر مادر، جان فشاند
وگر جان باخت، آن را فخر داند
اگر مام وطن در غم نشیند
ز فرزندان خود یاری نبیند
برای نسل این فزرند ننگ است
كه چشم باطنش اینگونه تنگ است
چرا باید چنین حق ناشناسی؟
محبت دیدن اما، ناسپاسی؟
وطن كاین گونهات با ناز پرود
ترا آزادهای طناز پرورد
همیشه باید از او كامگیری؟
به روی دامنش، آرامگیری؟
اگر اینگونه میپنداشت «آرش»
و خود را دوستتر میداشت «آرش»
اگر «فرودسی» آن پیر سخنور
رفاه خویشتن میدید یكسر
اگر «میرزا تقیخان» نكونام
به كنج قصر خود میداشت آرام
چه میماند از وطن، ای دوست ای دوست
اگر این رمز زایابی، چه نیكوست!
به چشمش قطره اشكی گرم غلطید
و چشمان مرا با مهر بوسید
میان گریه و خنده چنین گفت
در معنی، به لطف خود چنین سفت
وطن آنجاست كز او نام دارم
وجودم را زبودش وام دارم
زجان پاكجانان یادگار است
مرا پیوند با آن بیشمار است
چه غم بارد چه شادی ز آسمانش
بمانم تا ابد در آستانش.
0 دیدگاه ::
پست کردن نظر